سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با بهار
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
میان او و حقّ انگاشتن باطل، جدایی می اندازد [امام صادق علیه السلام ـ درباره گفته خدای « بدانید که خداوند میان انسان و دلش جدایی می اندازد» فرمود]
نویسنده : نسیم بهارنارنج:: 87/4/30:: 9:45 صبح

در یک موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود? مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می آمدند و تحسینش می کردند.

اما کسی  سنگ های مرمر کف پوش را که از جنس همان مجسمه بودند ? تحسین نمی کرد . یک شب سنگ مرمری که کف پوش آن سالن بود؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت:

"این منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم. این عادلانه نیست! "

مجسمه لبخندی زد و آرام گفت:

"به یاد داری روزی که مجسمه ساز می خواست روی تو کار کند? چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"

سنگ پاسخ داد:

"آری؛ چون  ابزارش به من آسیب می رساند.گمان می کردم می خواهد آزارم دهد. تحمل آن همه درد و رنج را نداشتم."

و مجسمه با  آرامش و لبخندی بر لب  ادامه داد :

"اما من یقین داشتم به طور حتم می خواهد از من چیز بی نظیری بسازد. به طور حتم بناست به یک شاهکار تبدیل شوم .می دانستم بی شک در پی این رنج ؛ گنجی هست."

پس به مجسمه ساز  گفتم : 

"هرچه می خواهی ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده. و درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من وارد می کرد  به جان خریدم. درد  هر چه بیشتر می شد؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم."

سخن که به اینجا رسید مجسمه با مهربانی به سنگ گفت:

"پس امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا بر  تو  پا می گذارند و بی توجه  عبور می کنند."


نظرات شما ()

نویسنده : ریحانه:: 87/4/16:: 8:26 عصر
 

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود.
پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت
و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند.
ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل،
تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام".
شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم".
ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم".
شاگرد گفت: "الساعه استاد".
و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.
پس از مدتى به خانه‏ى کوچکى که در کنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید.
ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟
ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم که در روى این زمین خانه‏اى نداریم".
دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏کرد
به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت:
"آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى مى‏کند، خدمت مى‏کنى.
آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید".
او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم".
"البته او از این‏که شما خانه‏ى مرا برکت دهید ناراحت نمى‏شود،
زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید
به کسانى که شانس کمترى دارند، کمک کنید".
و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرک کنید.
این باعث افتخار من است که مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".
داستان بدین ترتیب ادامه یافت.
او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد.
پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب
ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست
فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مى‏شد،
زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.
روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود.
آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند.
او بر روى زمین خوب کار مى‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد.
او زمین بیشتری‏ خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد.
همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک مى‏کرد.
خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد.
مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد.
وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید،
جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند.
در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند.
او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود،
راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مى‏کرد.
تا جایى که چشم کار مى‏کرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت
و او از این وضع احساس رضایت مى‏کرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت
و در یک لحظه همه چیز از دست رفت.
همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند.
او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد
و مى‏گوید،

"من هنوز منتظر آب هستم".

و این داستان زندگى انسان است...


نظرات شما ()

نویسنده : نسیم بهارنارنج:: 87/4/13:: 7:49 عصر

قلم توتم من است قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...

که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم

دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم

به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.

، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....

...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.

قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد

و قلم توتم من است

و قلم توتم ما است. 

« دکتر علی شریعتی »

( گزیده ای از مقاله توتم پرستی )


نظرات شما ()

نویسنده : نسیم بهارنارنج:: 87/4/12:: 5:0 عصر


با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود.


نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت.


کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم.


گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است.  گویی بیمار رنجوری را می برد.


گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ...


اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟


 اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.


« دکتر علی شریعتی »


(هبوط ، ص ?? )


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

20568:کل بازدید
4:بازدید امروز
4:بازدید دیروز
درباره خودم
با بهار
مدیر وبلاگ : نسیم بهارنارنج[17]
نویسندگان وبلاگ :
ریحانه
ریحانه[2]

امید دارم به آن عزیز که صدایی باشم از نای انسانیت وجز زیبایی نشانتان ندهم وا... یحب الجمیل و...مثل خیلیها از دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
با بهار
لوگوی دوستان


لینک دوستان

بابهار
تاسیانه
ناریانا
فواد
مثنوی عشق ...مولانای روم
نهج البلاغه
پیرمن
تفال به حافظ

آوای آشنا
بایگانی
تابستان 1387
بهار 1387
اشتراک