سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با بهار
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
دوستی جاهلان، دگرگون شونده و زودْ گسلنده است . [امام علی علیه السلام]
نویسنده : نسیم بهارنارنج:: 87/3/24:: 6:48 عصر

او رابعه است، او که شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بیدار و سر به سجده. او رابعه است وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند و تا صبح دستش روشن است. او همان است که سجاده بر هوا می اندازد و به کوه که می رود، آهوان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی، به خواستگاری رابعه! هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکنی؟ گفت: سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم.

اول آن که در وقت مرگ، ایمان به سلامت خواهم برد، یا نه؟ دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، یا نه؟ و سوم آن که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می برند و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟ گفتند: ما نمی دانیم. گفت:‌ اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!
اما او به خواستگاری رابعه رفت و رابعه گفت:‌ آری، آری، شوهر می کنم.
ـ اما، ای وای رابعه! چه می کنی؟ زهد و ریاضت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله ات؟ دامنت به زندگی می گیرد و آلوده می شوی.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم در کنج در خلوت تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.
ـ رابعه! اما آیا تو نبودی که می گفتی: دل آدمی جای دو معشوق نیست! خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم می گویم. پس دلم را به دلی دیگر پیوند می زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جای او می کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه،‌ رابعه، رابعه! اما زندگی جنگ است، به میدان می آیی و مجبور می شوی با وسوسه بجنگی، با هزار شیطان که در تن زندگی جاری ست. آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی،‌ امن بود و توبی آن که بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، پیروز بودی.

رابعه گفت: اما خدا غنیمت است. غنیمتی که با جنگیدن باید به دستش بیاوری. آن که نمی جنگد و در کناری می ماند، سهمی از خدا نمی برد. و هرکس بیشتر مبارزه کند، خدایِ بیشتری نصیبش می شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم، و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شاید او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان می گذشت. شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لا‌به‌لای زندگی ریزه ریزه به در می‌کشید.
شاید او رابعه بود...


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

20600:کل بازدید
10:بازدید امروز
4:بازدید دیروز
درباره خودم
با بهار
مدیر وبلاگ : نسیم بهارنارنج[17]
نویسندگان وبلاگ :
ریحانه
ریحانه[2]

امید دارم به آن عزیز که صدایی باشم از نای انسانیت وجز زیبایی نشانتان ندهم وا... یحب الجمیل و...مثل خیلیها از دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
با بهار
لوگوی دوستان


لینک دوستان

بابهار
تاسیانه
ناریانا
فواد
مثنوی عشق ...مولانای روم
نهج البلاغه
پیرمن
تفال به حافظ

آوای آشنا
بایگانی
تابستان 1387
بهار 1387
اشتراک