با بهار
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
نویسنده : نسیم بهارنارنج:: 87/4/30:: 9:45 صبح

در یک موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود? مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می آمدند و تحسینش می کردند.

اما کسی  سنگ های مرمر کف پوش را که از جنس همان مجسمه بودند ? تحسین نمی کرد . یک شب سنگ مرمری که کف پوش آن سالن بود؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت:

"این منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم. این عادلانه نیست! "

مجسمه لبخندی زد و آرام گفت:

"به یاد داری روزی که مجسمه ساز می خواست روی تو کار کند? چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"

سنگ پاسخ داد:

"آری؛ چون  ابزارش به من آسیب می رساند.گمان می کردم می خواهد آزارم دهد. تحمل آن همه درد و رنج را نداشتم."

و مجسمه با  آرامش و لبخندی بر لب  ادامه داد :

"اما من یقین داشتم به طور حتم می خواهد از من چیز بی نظیری بسازد. به طور حتم بناست به یک شاهکار تبدیل شوم .می دانستم بی شک در پی این رنج ؛ گنجی هست."

پس به مجسمه ساز  گفتم : 

"هرچه می خواهی ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده. و درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من وارد می کرد  به جان خریدم. درد  هر چه بیشتر می شد؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم."

سخن که به اینجا رسید مجسمه با مهربانی به سنگ گفت:

"پس امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا بر  تو  پا می گذارند و بی توجه  عبور می کنند."


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

22077:کل بازدید
0:بازدید امروز
5:بازدید دیروز
درباره خودم
با بهار
مدیر وبلاگ : نسیم بهارنارنج[17]
نویسندگان وبلاگ :
ریحانه
ریحانه[2]

امید دارم به آن عزیز که صدایی باشم از نای انسانیت وجز زیبایی نشانتان ندهم وا... یحب الجمیل و...مثل خیلیها از دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
با بهار
لوگوی دوستان


لینک دوستان

بابهار
تاسیانه
ناریانا
فواد
مثنوی عشق ...مولانای روم
نهج البلاغه
پیرمن
تفال به حافظ

آوای آشنا
بایگانی
تابستان 1387
بهار 1387
اشتراک