با بهار | |||
![]() |
از دیو ودد ملول بود وبا چراغ گرد شهر می گشت .در جستجو ی انسان بود.
گفتند :نگرد که ما گشته ایم وآن چه می جویی یافت می نشود.
گفت: می گردم ،زیرا گشتن از یافتن ،زیباتر است .
وگفت :قحطی است،نه قحطی آب ونان ،که قحطی انسان .
برآشفتند وبه کینه برخاستند وهزار تیر ملامت روانه اش کردند ،که مارا مگر نمی بینی که منکر انسانی .
چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت :پیشتر که چشم هایم بسته بود .هیاهو می شنیدم ،گمانم این بود که صدای انسان است.
چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند وکمر به قتلش بستندوگفتند :حال که ما نه انسانیم ،تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش!
گفت :آن که دریا دریا می نوشد وهنوز تشنه است .آن که کوه را بردوشش می گذارد وخم برابرو نمی آورد .
آن که نه او از غم که غم از او می گریزد .
آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد واز هر طرف که می رود جز او را نمی بیند.
آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد ،ان که خونش عشق است وقولش عشق.
آن که سرما یه اش حیرت است وثروتش بی نیازی .
آن که سرش را می دهد ،آزادگی اش را اما نه،آن که در زمین
نمی گنجد ،در آسمان نیز ،آن که مرگش زندگی است،
آن که خدارا...
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند وبا هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد امد کسی که از دیو ودد ملول است وانسانش آرزو ست.
21771:کل بازدید |
|
3:بازدید امروز |
|
4:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
![]() | |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
![]() | |
لوگوی دوستان | |
![]() ![]() | |
لینک دوستان | |
بابهار | |
آوای آشنا | |
بایگانی | |
تابستان 1387 بهار 1387 | |
اشتراک | |