با بهار | |||
در یک موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود? مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می آمدند و تحسینش می کردند.
اما کسی سنگ های مرمر کف پوش را که از جنس همان مجسمه بودند ? تحسین نمی کرد . یک شب سنگ مرمری که کف پوش آن سالن بود؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"این منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم. این عادلانه نیست! "
مجسمه لبخندی زد و آرام گفت:
"به یاد داری روزی که مجسمه ساز می خواست روی تو کار کند? چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
سنگ پاسخ داد:
"آری؛ چون ابزارش به من آسیب می رساند.گمان می کردم می خواهد آزارم دهد. تحمل آن همه درد و رنج را نداشتم."
و مجسمه با آرامش و لبخندی بر لب ادامه داد :
"اما من یقین داشتم به طور حتم می خواهد از من چیز بی نظیری بسازد. به طور حتم بناست به یک شاهکار تبدیل شوم .می دانستم بی شک در پی این رنج ؛ گنجی هست."
پس به مجسمه ساز گفتم :
"هرچه می خواهی ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده. و درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من وارد می کرد به جان خریدم. درد هر چه بیشتر می شد؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم."
سخن که به اینجا رسید مجسمه با مهربانی به سنگ گفت:
"پس امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا بر تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند."
قلم توتم من است قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...
که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم
به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.
، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....
...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد
و قلم توتم من است
و قلم توتم ما است.
« دکتر علی شریعتی »
( گزیده ای از مقاله توتم پرستی )
با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود. نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت. کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم. گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است. گویی بیمار رنجوری را می برد. گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ... اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟ اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند. « دکتر علی شریعتی » (هبوط ، ص ?? ) | |
او رابعه است، او که شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بیدار و سر به سجده. او رابعه است وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند و تا صبح دستش روشن است. او همان است که سجاده بر هوا می اندازد و به کوه که می رود، آهوان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی، به خواستگاری رابعه! هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکنی؟ گفت: سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم.
اول آن که در وقت مرگ، ایمان به سلامت خواهم برد، یا نه؟ دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، یا نه؟ و سوم آن که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می برند و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟ گفتند: ما نمی دانیم. گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!
اما او به خواستگاری رابعه رفت و رابعه گفت: آری، آری، شوهر می کنم.
ـ اما، ای وای رابعه! چه می کنی؟ زهد و ریاضت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله ات؟ دامنت به زندگی می گیرد و آلوده می شوی.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم در کنج در خلوت تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.
ـ رابعه! اما آیا تو نبودی که می گفتی: دل آدمی جای دو معشوق نیست! خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم می گویم. پس دلم را به دلی دیگر پیوند می زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جای او می کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه، رابعه، رابعه! اما زندگی جنگ است، به میدان می آیی و مجبور می شوی با وسوسه بجنگی، با هزار شیطان که در تن زندگی جاری ست. آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی، امن بود و توبی آن که بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، پیروز بودی.
رابعه گفت: اما خدا غنیمت است. غنیمتی که با جنگیدن باید به دستش بیاوری. آن که نمی جنگد و در کناری می ماند، سهمی از خدا نمی برد. و هرکس بیشتر مبارزه کند، خدایِ بیشتری نصیبش می شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم، و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شاید او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان می گذشت. شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لابهلای زندگی ریزه ریزه به در میکشید.
شاید او رابعه بود...
از دیو ودد ملول بود وبا چراغ گرد شهر می گشت .در جستجو ی انسان بود.
گفتند :نگرد که ما گشته ایم وآن چه می جویی یافت می نشود.
گفت: می گردم ،زیرا گشتن از یافتن ،زیباتر است .
وگفت :قحطی است،نه قحطی آب ونان ،که قحطی انسان .
برآشفتند وبه کینه برخاستند وهزار تیر ملامت روانه اش کردند ،که مارا مگر نمی بینی که منکر انسانی .
چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت :پیشتر که چشم هایم بسته بود .هیاهو می شنیدم ،گمانم این بود که صدای انسان است.
چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند وکمر به قتلش بستندوگفتند :حال که ما نه انسانیم ،تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش!
گفت :آن که دریا دریا می نوشد وهنوز تشنه است .آن که کوه را بردوشش می گذارد وخم برابرو نمی آورد .
آن که نه او از غم که غم از او می گریزد .
آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد واز هر طرف که می رود جز او را نمی بیند.
آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد ،ان که خونش عشق است وقولش عشق.
آن که سرما یه اش حیرت است وثروتش بی نیازی .
آن که سرش را می دهد ،آزادگی اش را اما نه،آن که در زمین
نمی گنجد ،در آسمان نیز ،آن که مرگش زندگی است،
آن که خدارا...
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند وبا هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد امد کسی که از دیو ودد ملول است وانسانش آرزو ست.
21458:کل بازدید |
|
12:بازدید امروز |
|
2:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
بابهار | |
آوای آشنا | |
بایگانی | |
تابستان 1387 بهار 1387 | |
اشتراک | |