با بهار | |||
او رابعه است، او که شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بیدار و سر به سجده. او رابعه است وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند و تا صبح دستش روشن است. او همان است که سجاده بر هوا می اندازد و به کوه که می رود، آهوان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی، به خواستگاری رابعه! هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکنی؟ گفت: سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم.
اول آن که در وقت مرگ، ایمان به سلامت خواهم برد، یا نه؟ دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، یا نه؟ و سوم آن که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می برند و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟ گفتند: ما نمی دانیم. گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!
اما او به خواستگاری رابعه رفت و رابعه گفت: آری، آری، شوهر می کنم.
ـ اما، ای وای رابعه! چه می کنی؟ زهد و ریاضت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله ات؟ دامنت به زندگی می گیرد و آلوده می شوی.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم در کنج در خلوت تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.
ـ رابعه! اما آیا تو نبودی که می گفتی: دل آدمی جای دو معشوق نیست! خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم می گویم. پس دلم را به دلی دیگر پیوند می زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جای او می کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه، رابعه، رابعه! اما زندگی جنگ است، به میدان می آیی و مجبور می شوی با وسوسه بجنگی، با هزار شیطان که در تن زندگی جاری ست. آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی، امن بود و توبی آن که بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، پیروز بودی.
رابعه گفت: اما خدا غنیمت است. غنیمتی که با جنگیدن باید به دستش بیاوری. آن که نمی جنگد و در کناری می ماند، سهمی از خدا نمی برد. و هرکس بیشتر مبارزه کند، خدایِ بیشتری نصیبش می شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم، و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شاید او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان می گذشت. شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لابهلای زندگی ریزه ریزه به در میکشید.
شاید او رابعه بود...
از دیو ودد ملول بود وبا چراغ گرد شهر می گشت .در جستجو ی انسان بود.
گفتند :نگرد که ما گشته ایم وآن چه می جویی یافت می نشود.
گفت: می گردم ،زیرا گشتن از یافتن ،زیباتر است .
وگفت :قحطی است،نه قحطی آب ونان ،که قحطی انسان .
برآشفتند وبه کینه برخاستند وهزار تیر ملامت روانه اش کردند ،که مارا مگر نمی بینی که منکر انسانی .
چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت :پیشتر که چشم هایم بسته بود .هیاهو می شنیدم ،گمانم این بود که صدای انسان است.
چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند وکمر به قتلش بستندوگفتند :حال که ما نه انسانیم ،تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش!
گفت :آن که دریا دریا می نوشد وهنوز تشنه است .آن که کوه را بردوشش می گذارد وخم برابرو نمی آورد .
آن که نه او از غم که غم از او می گریزد .
آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد واز هر طرف که می رود جز او را نمی بیند.
آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد ،ان که خونش عشق است وقولش عشق.
آن که سرما یه اش حیرت است وثروتش بی نیازی .
آن که سرش را می دهد ،آزادگی اش را اما نه،آن که در زمین
نمی گنجد ،در آسمان نیز ،آن که مرگش زندگی است،
آن که خدارا...
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند وبا هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد امد کسی که از دیو ودد ملول است وانسانش آرزو ست.
قصه را که میدانی؟ قصه مرغان و کوه قاف را، قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را، قصه سیمرغ و آینه را؟
قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانیام نوشتهاند. هزار سال است که تقدیر را تأخیر میکنم.
اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم میزند؛ و من همان گنجشک کوچک عذرخواهم که هر روز بهانهای میآورد، بهانههای کوچک بیمقدار.
تنم نازک است و بالهایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ میترسم. من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم.
گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟
گفتی که فقر...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم...؟
آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من طاقتش را ندارم...
بهار که بیاید، دیگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است که میگفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزههای طلب.
گیرم که ماندم و باز بالبال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گل. گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟
میروم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر. سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هدهد بود که این را به من گفت.
راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفتهام؛ یعنی که شعلهورم! یعنی سوختم؛ یعنی خاکسترم را هم باد برده است.
میروم اما هر جا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت. میدانم، این کمترین شرط جوانمردی است.
بدرود، رفیق روزهای بیقراریام! قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ، آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...
دشتهای چه فراخ کوههای چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهایی هوا پر قاصد هایی است
که خبر می آرد از گل واشده دور ترین بوته خاک
آدم این جا تنهاست ودر این تنهایی
سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می ایید
نرم واهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد
سهراب
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
بوی هجرت میاید
بارش من پر آواز پر چلچله هاست
باید امشب بروم
من که از باز ترین
پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ایی را سر یک مزرعه جدی نگرفت
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم وبه سمتی برومکه درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد
سهراب
کفشهایم کو؟
21483:کل بازدید |
|
9:بازدید امروز |
|
1:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
حضور و غیاب
| |
لوگوی خودم
| |
لوگوی دوستان | |
| |
لینک دوستان | |
بابهار | |
آوای آشنا | |
بایگانی | |
تابستان 1387 بهار 1387 | |
اشتراک | |